پریروز جمعه بیست و هفتم ِ شهریور سال هزار و سیصد و نودوچهار بود این نوشتار متعلق به دیروز است
متاسفانه این روزها خواب شب را از دست می دهم ، دیروز تا ساعت شش صبح بیدار بودم و بکار هایی از قبیل نوشتن در باب های مختلف و ... پرداختم از آنجا که ساعت شش و نیم صبح خوابیدم ، ساعت چهارده هم از خواب بلند شدم و بهنگامی که از خواب بلند شدم مادرم عزم کرده بود که به زیارت اهل قبور در بهشت زهرا برود .
من می پندارم که زیارت اهل قبور، تلنگری برای بیدار شدن به انسان است زیرا انسان در محیطی قرار می گیرد که مجبور به باور انتهای جاده ی زندگی می شود . همه ما ثروتمند و فقیر ، عالم و جاهل ، زاهد و لاابالی و ... انتهای مسیرمان مرگ است . و در بهشت زهرا بهتر درک می کنی که تنها چیزی که انسان از این دنیا باخودش می برد اعمالش است و هر چیزه دیگری را به اجبار رها می کند و راهیه سفری می شود که تنها بنه ی سفرش اعمالش است .
مادر اول می خواست به تنهایی به زیارت اهل قبور برود اما من هم با او روانه شدم . مادر بخیالش من بدلیل اینکه می خواهم رانندگی کنم تصمیم به رفتن با او گرفته ام پس وقتی متوجه تصمیم من شد یادآوری کرد که از اونجا که عماد برای رفتن به سر کارش دیرش شده بود ماشین را با خود برده است و من مامان را از تصمیمم که همراهی اش و زیارت اهل قبور است آگاه کردم پس او بنظرم برق رضایت در چشمانش داشت و این برق پس از این زیارت بیشتر از پیش هم بود .
با تاکسی سرِ فاز ، از سر فاز به میدان آزادی و با مترو از آزادی تا بهشت زهرا رفتیم . بنظرم حضورم کنار مامان به او آرامش میداد . این روزها برای اینکه رابطه ام را با خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم السلام اصلاح کنم تصمیم گرفتم تا روز عاشورا، هر روز زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام بخوانم . و از خداوند عزت و بصیرت و صبر در راه دین و عبودیتش را بخواهم . صبحی زیارت عاشور را تا صد لعنش خوانده بودم و از صد سلام به بعدش باقی مانده بود پس آن را در مترو شروع به خواندن نمودم . من همیشه از اینکه زیر نظر مردم باشم احساس معذب بودن می کنم نمی دانم این تفکر که دیگران مرا الان از ریاکار و شاید عندِ صالح می شناسند مرا آزار می دهد یک جورایی نمی توانم بخواهم که الگو باشم که این اشتباه است باید بعضی مواقع تعمدا بخواهم که الگوی جامعه قرار بگیرم . چه ایرادی دارد که من الگویی نیکو و صالح و کارآمد برای جامعه ام باشم . واقعا چرا به خود نمی بینم که یه سر و گردن از دیگران بالاتر قرار بگیرم و برای سایرین الگو باشم ؟ خدا می داند این مقاومت نگرشی من به الگو بودن و یا برتر بودن چقدر مرا به عقب رانده است درست است که آدم نباید برتری جو باشد اما این به حتم باید تفاوت های اساسی با نگرشی که من دارم داشته باشد . برتری جویی مایه ی استعمار سایرین و کوچک در نظر گرفتن سایرین است اما درست رفتار کردن بگونه ای که حتی بتوانی الگوی دیگران باشی به این معناست که تو دیگران را بزرگ می پنداری و به آنها یادآوری می کنی که چطور می توانند بهترین عملکرد را داشته باشند.
خلاصه با هر تفکری که بود سی و سه مرتبه سلام زیارت عاشور را در مترو خواندم و باقیش رو در حال راه رفتن و یا بر سر مزار خواندم و تا غروب زیارت عاشورای امروز هم خوانده شد .
ابتدا به مزار مامان جون خدا بیامرز رفتیم قطعه سیصدو نه .
با خود فکر کردم که چرا من نسبت به مامان جون اینقدر بی احساسم . انگار هنوز باورم نیست که او از میان ما رخت بربسته . شاید بخاطر این است که این اواخر در کنارش نبودم . خاطره ای از لحظات فوت او در خاطر ندارم . و برای بازگشت او صد بار سوره ی حمد را خواندم که باورم نیست او فوت کرده است . به هر ترتیبی که هست سر مزار او فکری که در سرم عبور کرد این بود که رشته محبت من و مامان جونم در دنیای دیگر مجدد وصل خواهد شد به هنگامی که او را زیارت کنم . او مرا به یاد محبت هایش نسبت خودم می اندازد و ما قلب هایمان نسبت به هم پر از محبت خواهد شد . البته دیروز چون وقت تنگ بود و من دنبال ظرفی برای شستشوی قبر مطهر آن زنِ مومن می گشتم نشد که سر مزارش این گسست رشته محبت را مجدد پیوند بزنم . نمی دانم چه بر سر دلم آمده است .
مامان جون و آخرین خاطره من از او بوسه هایی است که پشت تلفن نثار من کرد در حالیکه در بستر بیماری بود و نمی توانست کلامی صحبت کند .
یادش بخیر برایم می گفت حامد این فیلم ها مث خیال می مونن هیچ فایده ای برای آدم ندارن . راست می گفت اگه مث خیال های واهی و بی اثر باشند هیچ تاثیری روی زندگی انسان نمی گذراند اما چه خیال هایی هم که وجود دارد که روی عملکرد انسان اثر دارند . او می گفت وقتت را به بطالت این فیلم ها نگذران او مرا سفارش به کاری می کرد که به ندرت انجام داده ام او می گفت شب هنگام قبل از خواب روز آینده ات را تصور کن که قرار است چگونه بگذرانیش او مرا سفارش می کرد که در ذهنم لیست امور تشکیل دهم او مرا به مشارطه قبل از خواب فرا می خواند . قدر نصیحتش را ندانستم ولی واقعا بهترین کاری است که انسان می تواند انجام دهد . مشارطه روز بعد قبل از خواب و محاسبه روزی که گذشت قبل از خواب . این کار می تواند منشا اثر فراوانی در زندگی ام شود ان شا الله
از سر مزار مامان جون با تاکسی ای که نوار غنا گذاشته بود به خانه ابدی دایی احمد خدا بیامرز رفتیم دایی جان در غربت و تنهایی در بستر بیماری رخت از این دنیا بست. قلبی مهربان داشت و متاسفانه علارقم داشتن پدر و مادری دانا و مومن در جو مسموم رفقایی لاابالی و معتاد قرار گرفت. زندگی اش تباه گشت و از او همانند سایرین تنها سنگ قبری باقی ماند که در شکل و ظاهر با سایر سنگ های قبر تفاوتی نمی کرد. من معتقدم حساب کتاب خدا از بندگانش با آنچه ما می پنداریم متفاوت است چه بسا خداوند از فضلش بر حسب عدلش به کسی نظر کند و او را غریق رحمت واسعه خودش قرار دهد در حالیکه آن فرد در نظر ما تلف کننده ی زندگی اش بوده است و فردی را که ما می پنداریم فردی صالح بوده است از در حساب بر حسب عدل غرق آتش دوزخ کند. قضاوت کار خداست و او به عدل می بخشد و عذاب می کند و ما باید تنها و تنها نگران اعمال خودمان باشیم.
از مزار دایی احمد به مزار آقاجون خدا بیامرز و سپس مزار داداش علی رضای پنج ساله با پای پیاده رفتیم. عجب زندگی است انسان ها مدت های متفاوت در دنیا باقی می مانند و تمامشان با هدفی خاصِ خودشان خلق گشته اند. لحظه لحظه بودنمان هدفمند است چرا که خداوند حکیم ما را خلق نموده و اوست که هیچ کاری را بی حکمت نمی کند.
و در سر راه از مزار شهدا عبور کردیم و خدا می داند چند درصد از این جماعت نیاتی الهی داشته اند اما به هر ترتیبی که هست آنها عزت و شرف را انتخاب کرده اند آنها پای رهبرشان ایستادند و برای آنچه که حق می پنداشتند جانشان را دادند. من می پرسم که آیا سرباز های خمینی(ره) با سرباز های داعشی و یا حتی سرباز های اسرائیلی که فی سبیل الله می جنگند چه تفاوتی نزد خدا دارند. آیا سرباز های خمینی(ره) برای اسلام و خدا می کشند و سربازهای داعشی برای غیر آن می کشند؟ آیا واقعا می توان ایندو گروه را در یک تراز نزد خداوند متعال قرار داد؟ یا به گونه ای دیگر بپرسم آیا در جنگ های سلیبی تفاوتی در تراز سربازها و فرماندهان وجود داشت مگر نه اینکه هر دو گروه برای خدا برای دین می جنگیدند؟ واقعا اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم چگونه ملاک حق را پیدا کنم؟
دم غروب بود و من از خوف قضا شدن نمازهایم بسرعت پس از زیارت و فرستادن فاتحه ای برای آقا جون و داش علیرضا به حرم مطهر امام خمینی (ره) رفتم و در آنجا نمازهایم را خواندم و در زیارت امام از خدا خواستم که مرا صاحب عزت کند امام بخاطر اینکه خدا را بندگی می کرد و صاحب عزت بود چنین کار بزرگی کرد و ما مردم ایران را از یوغ نظام پادشاهی رهانید. و برای ما اسلام بعنوان بهترین نظام ایدئولوژیکی و دموکراسی بعنوان بهترین نظام تصمیم گیری و نظارتی را به ارمغان آورد.
اما به هر ترتیبی که باشد خیلی ها در این نظام خیانت کردند و منافع خودشان را دنبال کردند. دزدی کردند. بیت المال را چپاول کردند به اسم دین مردم را استثمار کردند و ملت را استعمار کردند.
در راه برگشت، مقابل مترو در فضای حوض یا دریاچه، با خود تصمیم گرفتم بگونه ای زندگی و عمل کنم که در نهایت به هنگامی که خدای خویش را ملاقات می کنم در دنیای پس از مرگ من از خدا راضی باشم و خدا هم از من رضایت داشته باشد. و بگونه ای زندگی کنم که خداوند رحمت و غفرانش را نسیب من کند و از این شر و گناهانی که انجام داده ام استعفا دهم. همه ی پلیدی ها و گناهان ر زندگی را واگذارم و به زندگی بپیوندم.